جدول جو
جدول جو

معنی رنگ رو - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ رو
کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ و روی، رنگ و رو
تصویری از رنگ رو
تصویر رنگ رو
فرهنگ فارسی عمید
رنگ رو
(تَ رَ / رِ دَ / دِ)
آنچه رنگش برود. آنچه رنگش ثابت نیست. جامه یا پارچه ای که رنگ آن از آفتاب بشود. رنگ باز (در لهجۀ مردم خراسان)
لغت نامه دهخدا
رنگ رو
(رَ گِ)
لون مخصوص چهره. رنگ بشره.
- رنگ رورفته، رنگ پریده. بیرنگ شده. رجوع به رنگ پریده و رنگ پریدن شود
لغت نامه دهخدا
رنگ رو
رنگ صورت
تصویری از رنگ رو
تصویر رنگ رو
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ رو
شادابی چهره، خوش رنگی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صنم رو
تصویر صنم رو
(دخترانه)
صنم (عربی) + دخت (فارسی) آنکه دارای صورت زیبا و دلبرانه است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رنگ روغن
تصویر رنگ روغن
رنگی که با روغن مخلوط کنند و به کار ببرند، تصویری که با رنگ آمیخته به روغن کشیده شده باشد، رنگ و روغن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ ریز
تصویر رنگ ریز
رنگرز، صباغ، کنایه از حیله گر، نیرنگ باز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ رو
تصویر سنگ رو
گستاخ، بی شرم، بی حیا، سخت رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ و رو
تصویر رنگ و رو
کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ و روی، رنگ رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرم رو
تصویر نرم رو
اسب راهوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ خو
تصویر تنگ خو
بدخو، بدخلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ رنگ
تصویر رنگ رنگ
رنگ به رنگ، رنگارنگ، گوناگون، برای مثال هم از آشتی راندم و هم ز جنگ / سخن گفتم از هر یکی رنگ رنگ (فردوسی - ۳/۲۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ گِ عَ)
طرز نو، کدخدا. (از آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ نَ / نُو)
سنگی است شفاف و سفید مصنوع یا طبیعی که آنرا تراش الماس دهند و فص نگین کنند. شیشه یا بلور مصنوع که از آن نگین انگشتری کنند. (یادداشت بخط مؤلف). قسمی سنگ شفاف سفید چون الماس، کم قیمت که بتراشند و از آن انگشتری و دیگر زینتها کنند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بدخو و کج خلق. (ناظم الاطباء). تنگ خوی. زودخشم. دشوارخوی:
کارها تنگ گرفته ست بدوی
روزۀ تنگ خوی کج فرمای.
فرخی.
خطا کرد پرگار غمزش همانا
که رسم جفا بر من آن تنگ خو زد.
خاقانی.
رجوع به تنگ خویی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان دیلمان است که در بخش سیاهکل شهرستان لاهیجان واقع است و 136 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کسی که به اندک مبالغه از شرم سخن قبول کند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از شخصی است که به اندک مبالغه مطلب بزرگی را قبول کند. (برهان). کسی که بدون ابرام درخواست کسی را قبول نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک روی شود، کنایه از بخیل و ممسک و ترشرو باشد. (انجمن آرا) :
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تنگ رویی خداوند مال.
سعدی (از انجمن آرا).
، باریک چهره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
شهری از چین، پایتخت سوچوان. 800000 تن سکنه دارد و مرکز بزرگ صنعتی است
لغت نامه دهخدا
(رَ گِ)
رنگی که زردیش کم و قدری مایل به سرخی بود. رنگ شکری. رنگ نباتی. (آنندراج). رجوع به رنگ شکری و رنگ نباتی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
کسی را گویند که هر دم خود را به شیوه و رنگی برآورد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ابن الوقت، فریب دهنده. محیل. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آنکه هر دم رنگی نماید و مردم را فریب دهد و آن را رنگ فروش نیز گویند، و رنگ روش نیز مخفف آن است. (از آنندراج). و رجوع به رنگ فروش و رنگ روش شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو خوا / خا دَ / دِ)
آنکه رنگ بپوشد. آنکه جامۀ ژنده و دلق بپوشد. رجوع به رنگ پوشیدن و رنگ ذیل معنی ژنده و دلق شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام قصبه ای است در ایالت راجشاه بنگال از کشور هندوستان واقع در 167هزارگزی رامپور پاولیه. دارای 13220 تن جمعیت است که 6650 تن از آنان را مسلمانان تشکیل می دهند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ گِ هََ)
کنایه از تیرگی هوا. (از آنندراج) (بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(رَ گُ)
لون و ظاهر چیزی. لون و نمای چیزی.
- رنگ ورورفته، چیزی که لون و نما و ظاهر آن از حالت اصلی بگردیده باشد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تنگ روی. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دی دَ / دِ)
مخفف رنگ فروش. رنگرز. (از برهان قاطع) (از آنندراج). صباغ:
از لنگ و رنگ کون و دهان را بکرد خنب
کون لنگ خای کرد و دهان رنگ روش کرد.
سوزنی.
، ابریشم فروش و ابریشم گر. (برهان قاطع) (آنندراج) ، محیل. مکار. (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ابریشم فروش. رنگ روش. (برهان قاطع) (آنندراج) ، رنگرز. (برهان قاطع) ، آنکه کارش رنگ فروشی باشد. آنکه شغلش فروختن رنگ باشد، کنایه است از مکار ومحیل و فریب دهنده. (از برهان قاطع) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مسن. سان. فسان. حجرالمسن. سنگی که با آن چاقو و کارد تیز کنند. (یادداشت بخط مؤلف). سنگ ساب
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنگ خو
تصویر تنگ خو
بد خو، بد خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ آور
تصویر رنگ آور
کسیکه هر دم خود را به شیوه و رنگی در آورد، فریبنده محیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ رنگ
تصویر رنگ رنگ
رنگارنگ رنگبرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ رنگ
تصویر رنگ رنگ
((~. ~))
رنگارنگ، جورواجور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنگ آور
تصویر رنگ آور
((~. وَ))
فریبنده، حیله گر
فرهنگ فارسی معین
تاووسک، سبزقبا، نام پرنده ایست
فرهنگ گویش مازندرانی